ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

منوببخش پسرکم

منو ببخش اگر هر روز صبح لباسهات رو تنت می کنم گاهی خواب آلود غر می زنی اما اونقدر گیج خوابی که سرت رو شونه ام نرسیده دوباره می خوابی ، منو ببخش اگر 9 صبح یه بوس از رو لپت می دزدم و می سپرمت به مامان جون دوباره 2:30 عصر یه بوس دیگه کش می رم از روی لپت....       منو ببخش اگر نیستم پیش تو منو ببخش اگر که مادر بدی شدم برای تو منو ببخش اگر که دلتنگ می شی برای من منو ببخش اگر که بیشتر کلمات رو یادمی گیری در نبود من منو ببخش که از الان درگیر پول شدی پسرکم منو ببخش اگر قاطی بازی بزرگها شدی عروسکم منو ببخش موقع بازی با تو باید چشمم به ساعت باشه تا غذا درست کنم تا خونه رو مرتب کن...
14 خرداد 1392

بدون شرحهای ارمیا

       5ماهگی ارمیا تولد ابوالفضل           عکسای سفر فروردین   92 کاشان خرمشهر بندر دیلم بی اعصابی و بیقراری دندون در بند گناوه   پشه های آبادان که صورت فسقلی شیرینه مارو حسابی خوردن.....  باغ مسعو جان ...
11 خرداد 1392

آب بازی

پسر نازم دیروز جمعه بود و از صب خونه خودمون بودیم .  خاله جونات با دوستاشون رفته بودن اخلمد. منم خیلی دوست داشتم برم ولی به خاطر تو نرفتم.                                                        هوا خیلی گرم بود  ازونجایی که تو به گرما مثه خودم طاقت نداری از همون اول وقت صبح تمام بدنت داغ بود و همش از گرما غر میزدی. بابا میخواستن برن ابزارشونو بیا...
11 خرداد 1392

عکس از نوزادی تا 6 ماهگی

آقا کوچولو ببین چی بودی و چی شدی !!!!!!!!!!!!                      تازه دنیا اومدی تو تخته کوچولوی بیمارستان       10روزت بود داشتیم میرفتیم 3 تایی طرقبه                                                                                       ...
8 خرداد 1392

کارای جدید

کوچولوی نازم تو وقتی دقیقا 2 ماهت شد اولین بار خندیدی و زمانیکه 3.5 ماهت بود واسه اولین بار بعد تلاشای زیاد تونستی برگردی و چند روز بعدش رو زمین سینه خیز میکردی . تو دومین مسافرت عمرت که عید سال 92 بود دقیقا روز پنجم عید اولین دندونت نیش زد اون موقع 6 ماه و 9 روزت بود و امروز که 7 ماه و 14روزته 2 تا دندون داری و از دیروز کم کم داری چار دست وپایی میکنی ترسو. ولی اینقد پرویی که گاهی دستتو از رورویک یا مبل یا هرچیز دیگه میگیری تا پاشی وایسی ....  
8 خرداد 1392

توپ بازی

دیروز ساعتها با هم تنها بودبم و حسابی بازی کردیم .... اینقد توپ بازی کردیم و تو دنبال توپات دویدی که به نفس نفس افتادی و خسته شدی .  بعدم تو رورویکت حسابی ماشین بازی کردی ....                                                                                      اصلا از بازی کردن خسته نمیشی فسقلی به محض اینکه از بازی فارغ میشی تازه میری سر آتیش سوزوندن و از در و دیوار بالا ...
8 خرداد 1392

سایه بازی

فسقلی مامان نمیدونی چقد بانمک و دوست داشتنی شدی !! اینقد که دلم میخواد فشارت بدم یه عالمه دیشب دعوت بودیم رستوران شهر غذا. با مامان جون و باباجون و خاله ها رفتیم .تو اونجا حسابی آتبش سوزوندی و شر بازی در آوردی دلت میخواست هر چی رو میز بود برداری بندازی زمین . تا یه چیزو بهت میدادن حمله میکردی یه چیزه دیگه رو هم برداری . شرارت تو چشات موج میزد....   وقتی اومدیم خونه باباحمید هنوز نیومده بود تازه از شیروان راه افتاده بود منم رختخوابا رو پهن کردم و با هم بازی کردیم . برقارو خاموش کردم تو هم راه افتادی سمت یه دونه چراغه روشن وقتی سایه تو رو سنگا میدیدی همش دور خودت میچرخیدی تا بگیریش ... منم حسابی به کارت میخندیدم و تو با ...
5 خرداد 1392